وقتی دنیا بی رحم میشه...
وقتی باهات سرلج میفته...
وقتی میچزونتت...
وقتی میخواد جلوی همه آبروتو ببره...
اونوقته که حیفت میاد دست به قلم نبری...
شاید یکی خوندش...
شاید یکی فهمیدت...
شاید درکت کرد...
شاید...
ولی کی...؟؟
دنبالت میگردم....
پس کی پیدات میکنم...؟
رویا برازنده
..نظر بدید..
[ <-CategoryName-> ]
+ نوشته شده در ساعت 22:31 توسط رویا
سلام به همه ی اونایی که میان توی وب و نظر نمیدن و همینطوری رد میشن!
عاقا بقرعان تا حالا هیشکی بخاطر نظر دادن نه دستش شکسته،نه اینترنتش پوکیده!
هرچند که نت ایران همینجوری خودش پوکیده هست!
والاااااااااااااا!
خب،
بخش اول رمانم اصن پوکوند!
نمیدونید چقدر بازدید داشت!
باور کنید یه نظر واسم گذاشتن!
وااااااااااای یه نظر!
پنج تا بازیدید!
حال کردید؟
خب،بگذریم...
امروز با چند تا عکس از "جولیا ووت"اومدم.
بازیگر هالییوده،البته زیاد معروف نیس!
ولی من عااااااااااااااااااااشقشم!
جولیااااااااااااااااااااااااااا!
عکساشو تو ادامه ی مطلب قراریدم.
راستی این همونیه که چهره ی جیل ولنتاین رو توی سری بازی زیدنت اویل از روش طراحی کردن.
اینم یکی از دلایلی که من خیلی جیل ولنتاین رو دوس دارم!
حالا برید ادامه،منم میام باهاتون!•
[ <-CategoryName-> ]
+ نوشته شده در ساعت 14:50 توسط رویا
بلوز قهوه ای سینا رو از توی تشت دراوردم و روی طناب پهنش کردم.بلاخره تموم شدن!از توی حیاط خلوت اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه.مامان روی موکت قرمز نشسته بود و دسته دسته سبزی ها رو خرد میکرد.تکیه دادم به چهارچوب در و گفتم:
-کاری نداری مامان؟
مامان سرشو آورد بالا و گفت:
-دستت درد نکنه،نه.
-پس من برم دیگه،شیفتم ساعت هفت شروع میشه.
مامان چاقو رو انداخت کنار و سبزی ها رو گذاشت توی آبکش:
-خیلی خب.دیر وقت میای؟
-نه زیاد،یازده دوازده میام.راستی سینا کوش؟
-پیش عموته.باهم رفتن بیرون.
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم.موهای قهوه ای رو باز کردم و شونه ای بهشون زدم و دوباره مثل اول بستمشون.طبق معمول همون مانتوی سورمه ای،شلوارلی برفی،و شال مشکی.کیف کرمیم هم انداختم دور گردنم و بعد از خداحافظی از مامان رفتم بیرون.
ادامه ی مطلب لطفا...
[ <-CategoryName-> ]
+ نوشته شده در ساعت 15:5 توسط رویا